میدونی مشکل من چیه؟
مشکل من اینه که اون موقعی که باید تو روت وایسم و هرچی از دهنم درمیاد بهت بگم واینِمیستم!! بعد الان که می خوام باهات دعوا کنم دیگه اون حرارت قبلو ندارم...
ولی!
دلم ازت پره! از دستت خسته شدم! دلم می خواد برم به ماه و خورشید و ستاره و تمام کوه و بیابونا شکایتتو بکنم! به خدا میرم! می رم ازت شکایت می کنم... می رم به خود خدا می گم برای هزارمین بار!
خدایا من از دست این خسته شدم!
تاکی باید تحملت کنم؟! تا کی باید باهات درگیر باشم؟ تا کی می خوای بهم امر و نهی کنی؟ تا کی می خوام به حرفت گوش بدم؟!
کاش می شد یه جایی ولت می کردم گم و گور می شدی دیگه نمی دیدمت! کاش می شد از خودم جدات می کردم! کاش می شد مینداختمت دور!
...
آدمیزاد نوشت!! :
دلم چاقوی ابراهیم را می خواهد و گلوی نفسَم را! و می خواهم که هیچ قوچی از آسمان پایین نیاید!
دلم بیابانی می خواهد و چاقوی ابراهیم و گلوی نفس و اراده ای آهنین! لعنت به اراده ضعیفم...
باید همان اول روی سنگهای داغ بیابانی قربانی ش می کردم با چاقوی ابراهیم... . نکردم و او چاقو بر گلوی من گذاشته است! عید قربان و غیرقربان هم ندارد! قربانی ام می کند بارها و بارها... و باز زنده می شوم و قوچی می آید و نجاتم می دهد و باز قربانی ش می شوم... نمی دانم باید چند بار دیگر چاقوی نفسَم را بر گلوی پاره پاره ام حس کنم تا بتوانم من چاقو به دست بگیرم!
خدایا خسته شدم!!
قربانی ش کن!