حس غریبی ست به تاریخ پیوستن
تاریخی شدن
و حتی تو را حفظ نکردن!
.
.
.
.
.
بعدا نوشت:
مخاطبان خاص زیاد دارد! اگر بفهمند.....
حس غریبی ست به تاریخ پیوستن
تاریخی شدن
و حتی تو را حفظ نکردن!
.
.
.
.
.
بعدا نوشت:
مخاطبان خاص زیاد دارد! اگر بفهمند.....
امروز انگار ناگهان برای حتی اگر شده لحظه ای با تکان های خداوند از خواب پریدم!!
و دیدم که: اِ ... عَجَب!!! اینجا کجاست ! من کجا هستم!؟
من
کجا
هستم!؟
***
این را امروز فهمیدم ولی چیز جدیدی نبود. اینکه هرروز حواله ای میدهد دستت! حالا آن حواله می خواهد پختن ناهار باشد یا کمک درسی به دوستی یا پاسخ سلام کسی...و یاحتی تر دوستی با کسی!
امروز وقتی به دستانم نگاه کردم دیدم پر از حواله است... پر از کارهای انجام نشده! و وقتی که اندک است.خیلی اندک و من از این فرصت کم ترسیده ام!
آه مِن قِلة الزّاد... آه از کمی توشه!
***
چندی می شود که نمی فهمم چرا، چطور، چگونه کاری را کردم و اثر مثبتش را دیدم! یعنی من برنامه می ریزم نمی شود و خدا برنامه می ریزد و میشود و جالبی اش اینجاست که خدا همان برنامه ای که من می خواستم انجام دهم می ریزد و می شود! دوباره «یعنی» اگر من می خواستم امروز بروم بیرون نمی شود اما فردا که من نمی خواهم همان بیرون رفتن را خدا می خواهد!
.
.
.
حس کودکی که در آغوش پدرش دست و پا میزند برای رها شدن اما بعد خسته می شود و به همان آغوش پناه می برد! یک همچین حسی را دارم!
توضیح اضافه:
تو این وسط هیچ کاره ای!
او همه کاره است!
نتیجه:ساکت باش و فقط بگو چشم!!!!