جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۹
شهریور

سلام

احساس می کنم اینجا واقعا جای من خالی شده است! و واقعا در این کلبه درویشی جایم خالی ست... چه کسی مقصر است!؟ همه ما!! همان موقع که اجازه دادیم پیشرفت های پوچ تکنولوژی یکی پس از دیگری چیزهای ارزشمندمان را بگیرند و زمین گیرمان کنند! همان موقع که قلم و کاغذ را گذاشتیم کنار و شروع کردیم روی دکمه های صفحه کلید کوبیدن و تایپ کردن

همان موقع که نوشتن را از صفحه کلیدها به صفحه های لمسی موبایل ها بردیم و بعد حتی نوشتن را از ما گرفتند و شروع کردیم چلیک چلیک عکس گرفتن و به حساب خودمان پست گذاشتن!!

از بند کفش هایمان تا گره روسری و نخود لوبیای ناهار و مورچه ای که شرافتمندانه برای خانه اش دانه می برد مدام ذهن مخاطبانمان را پر کردیم و وقتشان را گرفتیم و دل خوش کردیم که پست گذاشته ایم!

این همه ماجرا نیست! این یک جنبه است که ما را از ما گرفتند!!

قافیه را وقتی باختیم که ذهنمان را پر کردند از اراجیفی قشنگ که باور کردیم و عمل کردیم!! باور کردیم که آزادی یعنی دله بودن!! از هفت دولت آزاد بودن! یعنی هرزگی یعنی فقط من و گور بابای بقیه!!

باور کردیم که هیچ کس حق اظهار نظر درباره ما را ندارد چون ما آزادیم هر غلطی دلمان می خواهد بکنیم!! باور کردیم که هرچه بی ارزش تر باشیم باکلاس تر است! بهتر است! آزادیمان بیشتر است!!

و ذره ذره از ما گرفتند ارزشهایمان را

هنجارهایمان را

وجود خدایی مان را!!

و ما زمینی شدیم...خاکی شدیم.... پست و ناچیز و حقیر در خواب و خیالمان آزاد و روشنفکر و به خیال خوش تر مدرن و تغییر رو به بالا کردیم!!



حالم بهم می خورد از تمام آنهایی که این اراجیف را به خوردمان داده اند و به خورد عزیزانم و هر بار می بینم که یک وجود خدایی را چطور از دست میدهم و چطور به زمین می خورند و خودشان نمی فهمند!!


پ.ن

من اما مدام می جنگم و هر طور شده در کاغذ می نویسم...

می جنگم و حداقل تلاش می کنم سالی یک بار در این کلبه درویشی بنویسم

می جنگم و می نویسم

می جنگم و هر بار کسی از سپاهم می میرد با افسوس با حسرت و آهی عمیق می شکنم...

  • درویش بی ریش!