جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اعتکاف و ما ادراک ما اعتکاف

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۵۶ ق.ظ

خیره شدم به سقف کاشی کاری شده مسجد...مربع مربع هایی بود که در هر کدام طرح یک ستاره بود با گل های براق در اطرافش...باد پنکه سقفی (درست بالای سرم) و خنکای کولر از طرف دیگر آرامم می کرد. وسیله هایم را گذاشته بودم پایین پام و داشتم از آرامش مسجد لذت می بردم...

***

رو به روی ردیف ما مسیر رفت و امد بود... به اندازه سه صف نماز جماعت جلویمان خالی بود. برای همین تمام رفت و امدهای افراد و خادمین ناخواسته زیر نظرمان بود...

خادمی در حالی که داشت دو تا سبد سنگین حاوی غذای افطار را می برد از جلویمان رد شد. پشت سرش دو تا خادم داشتند با هم یک سبد پر از نان را می آوردند. ظاهرا سنگین بود چون جلوی ما که رسیدند سبد را گذاشتند زمین و نفسی تازه کردند. دم افطار که می شد تکاپوی خادمین هم زیاد می شد...یکی غذا می آورد یکی فلاکس ها را جمع می کرد. یکی کارت ها را علامت می زد...خلاصه ما هم نظاره گر بودیم.

چهره های معصوم و پاکشان به آدم آرامش می داد...با یک علاقه و عشقی کار می کردند. می دیدمشان دلم باز می شد. خسته شده بودم از دیدن بی حجابی ها؛ بی دینی ها؛ غفلت ها؛ دغدغه های بی خودی!

دلم کوه و بیابانی می خواست برای خلوت کردن...داد کشیدن...رها شدن...نفس کشیدن

***

حبیبا چشم بیمار تو بس باشد طبیب من...

دید شارژم تمام شده.... دید دارم کم کم ؛ کم می شوم! دید احتیاجم را و راهم داد... من که خودم نمی فهمیدم چه چیز برایم خوب است اما می دانستم که چه کسی دوای دردم را دارد! نمی فهمیدم چه بخواهم! فقط می دانستم می خواهم دوباره شارژ کند مرا... دلم یک خانه تکانی می خواست! 

یک غبار روبی حسابی...

  • درویش بی ریش!

دیدگاه (۲)

رسیدن بخیر
سلام سید!
خانه تکانی مبارک!وقتی که کاشی کاری های مسجد رو نگاه میکردی تو فکر رتبه و مشاوره خانواده و این چیزهایی که ما برای خودمون ساختیم،بودی؟!
خوبه که نبودی اما اگه من بودم،بودم.........
اومدم وبت دیدم حرفی از رتبه و این چیزا نبود منم نیز صداشو در نمیارم!
اما تو همون دلم بازم خ خ تبریک میگم اما میدونم تو ارزش رتبه درسیت بیش از اینهاست......
سازمان سنجش ول کن!
  بازم خ التماس دعا که بسی محتاجم
پاسخ:

سلام عزیزم 

شما نظر لطفتون پیوسته نسبت به ما جاری بوده است!! وگرنه من همان بودم که هستم! یا برعکس!


ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی